پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 870
نویسنده : آرمان حسيني
بالاخره توفیق پیدا کردیم مادر حجت الله رحیمی را در حسینیه ی شلمچه زیارت کردیم.

عجیب بود آرامششان مگر چند روز از شهادت پسرش گذشته بود؟ توی حسینیه یک مستند در مورد جنگ را پخش می کردند که صدایش بی اندازه بلند بود از فاصله ی نیم متری درست صدای مادرشان را نمی شنیدیم حتی صدایشان هم خوب ضبط نشد اما آنچه مرا به بهت برد صبر عجیبشان بود و ارامششان

یه خورده که گذشت مسئولمان گفت شما برید گروه دوم بیان من گوشیمو گذاشتم تا دوست کاشانی ام صداشونو ضبط کنه

کیفیت صدا خوب نیست خصوصا قسمت دومش خیلی کلمات برام مفهوم نبود اما آنچه را متوجه شدم براتون می نویسم:

حجت مداح بود، خادم الشهدا بود، راوی بود ...

من همش منتظر شهادتش بودم. یک روز قبلش دیدم یک حالی دارم خیلی دلم گرفته بود (قبل از اینکه حجت اینجور بشه من از پله های مسجد افتادم پام شکست) بلند شدم بهش زنگ زدم گفتم: آقا حجت نمی خوای بیایی یه سر به مامانت بزنی؟

گفت چشم مامان میام اما الان خیلی کار دارم بزار حاجتمو از شهدا بگیرم من دیشب شهدا رو خواب دیدم

زهرا دختر شش ساله ام گفت مامان براش قرآن بخون

آقا حجت یه فرشته ای بود ولله آقا حجت آسمونی بود تنها چیزی که تو این دنیا براش مهم بود یک حسینیه بود حسینیه حضرت زهرا

یه بچه ی خاکی بود یه هیات داشت از همه شون کوچکتر بود اما مسئول همه شون بود همه رو درس می داد و نصیحت کرد

آخرین شب ماه صفر بود (هیئت 5 شب آخر ماه صفر را مراسم داشت) حجت از همه حلالیت گرفت می گفت شاید آخرین دیدار ما باشه می رفت در خونه ی شهدا به مادر شهدا می گفت من شرمنده ی شما هستم منو حلال کنید

من راضی ام فقط ناراحتم چرا ندیدمش و الا راضی ام چون بهترین جا رفت رفت پیش آقا امام حسین

شنیدم خبر شهادتش که به گوش همه ی خادمها رسید خواهرهای خادم براش خواهری کردند برادرها هم برادری خیلی ممنونتونم

آقا حجت خیلی با من اخت بود دوست بود غیر از اینکه رابطه مون مادر و فرزندی باشه دوست بودیم با هم می رفتیم مسجد باهام حرف می زد خدا می دونه من چقدر حجت رو دوست داشتم فقط خدا می دونه

خیلی ساکت بود سر به زیر بود اصلا سرش رو بالا نمی گرفت که چشمش به یه نامحرم بیفته می گفت آجی زهرا تو باید مثل حضرت رقیه چادر بپوشی الان دختر شش ساله ام چادریه

واقعا عاشق اهل بیت بود هرچی داشت از آقا امام حسین و حضرت زهرا گرفت هر روز برام روضه می خوند حتی وقتی مهمون داشتیم هم من می رفتم می نشستم تو اتاق آقا حجت برام روضه می خوند برای من یا مداحی می ذاشت با هم گریه می کردیم

همون ساعتی که به دنیا آمده بود از دنیا رفت اون روز صبح که از خواب بیدار شدم برای نماز صبح دیگه خوابم نبرد دلشوره داشتم

مسئول آنجا می گفت آقا حجت اونقدر این هفته ی آخر نورانی شده بود آدم دوست داشت همش نگاهش کنه می گفت حاجی من دارم می رم ها پیش آقا. اگه کسی حرفی داره بگه . ما فکر می کردیم داره شوخی می کنه

اونقدر باباشو دوست داشت وقتی باباش بهش حرفی می زد بلند می شد می رفت دست می نداخت گردن باباش می بوسیدش

همون روز آخر که بهش زنگ زدم گفت مامان من دیشب خواب شهدا رو دیدم می خوام حاجتمو ازشون بگیرم
زهرا می گه من می خوام بیام خادم الشهدا بشم می خوام مثل داداش حجت شهید بشم اینجا کجاست من می خوام برم پیش داداش حجت مامان من می خوام برم پیش علی اصغر پیش رقیه، این دنیا اصلا به درد نمی خوره

پیکرش رو که آوردند من رفتم غسالخانه بالای سرش بوسیدمش گفتم خدا این امانتی بود دست من، حالا این امانت رو پس دادم . گفتم حضرت زهرا مراقبش باش امشب سرشو بزار به زانوت همون جا بود که دیگه آروم شدم

درسته من مادرم اما راضی ام به رضای خدا...

.

.

.

وقتی از حسینیه برگشتم نمایشگاه رفتم بخش تفال به وصیت نامه شهدا به جای سمیه تا او بره دیدن مادر شهید حجت الله رحیمی و خودم به نیت او و به اسم او یک تفال از وصیت نامه شهدا گرفتم:

پیام شهید برای حجت الله رحیمی چنین مضمونی داشت: حال که قرار است از این دنیا برویم چه بهتر که رفتن ما به شکل شهادت باشد.


لینک مرتبط: مداحی شنیدنی از کربلایی حجت رحیمی در مورد شهدا وامام خامنه ای






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: